در انتهاى راه رفته ، با دستى خالى ، قلبى شكسته ، مانده بودم كه با خود چه كردم ! فرارى از هر كه مرا ميشناسد ، در تاريكى مى آيم و ميروم ، با ترس اينكه در گوشه و كنارى كسى مرا ببيند ، روزها مثل مجرمى در كنجى پنهانمو ، شبها مثل خفاشى پر ميزنم ، از ياد بردم هر آنچه به او گفتمو دروغ بود ، با او در اوج بودمو ، به بالا كه رسيدم رهايش كردم ، نفرتش از من تنها راستى و درستى زندگيم بود ، بى آنكه دركى از او داشته باشم ، برايش دامى چيدم به وسعت افكار معيوبم . دلبرى ميكردو بى خبر از هر جا ، حواس درستى نداشتو بيكسى هاى .
:: برچسبها:
نامه ,
نانوشته ,
بيرحم ,
دلبرى ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...